خدایا در چشمانم نگاه کن و با من صحبت کن
من بنیامین هستم و در ایران تمام عمر بدنبال خدا بودم ولی نه آن خدایی که دیگران می گفتند، خانواده و مدرسه میگفت.
یک روز به خدایی که میشناختم گفتم من اینطوری متوجه نمیشم که تو کی هستی و چه چیزی از من می خواهی بیا و در چشمانم نگاه کن و با من صحبت کن.
ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد!!
سالها گذشت و زندگی من ادامه داشت
با سختی ها و مشکلات زیادی روبرو شدم
از ایران به خاطر یک زندگی بهتر خارج شدم ولی در ترکیه و یونان به شدت درگیر یک زندگی سخت ، طاقت فرسا و گناه آلود شدم که حتی خجالت میکشم که تعریف کنم همه اون روزها حتی به یاد اون دعا بودم که خدایا به من نزدیک شو و با من حرف بزن.
تا اینکه به سختی به اروپا و هلند اومدم یک روز وقتی در کمپ بودم به دعوت یک شخصی به کلیسایی رفتم و اونجا در انتهای سالن نشستم و فقط گریه می کردم.
یکدفعه شخصی که موعظه می کرد گفت امروز چند نفر قرار قلبشون به مسیح بدن
اون افراد بیان جلو
و اخرین نفر توی سالن نشسته بودم
و یکدفعه دیدم داره من صدا میکنه
گفت: اون جوانی که موهای بلندی داره بیا جلو
باخجالت و ترس رفتم پاشدم و رفتم جلوی استیج کلیسا
کشیش اومد نزدیک تر به چشمای من نگاه کرد، چند لحظه نگاه کرد و بعد ازوم گفت: مگه نخواستی خدا توی چشمات نگاه کنه و باهات حرف بزنه
الان داره همین کارو میکنه
داره باهات حرف میزنه
تمام وجودم لرزید و دوباره گریه کردم
بعد از سالها خدا جواب دعای من رو داده بود
اون به چشمای من نگاه میکرد و من رو محبت میکرد ، پذیرفت و بخشید.